فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 17 روز سن داره

فرهام............مرد کوچک خانه ما...

بدون عنوان

ساعت نه صبح بود و من آماده آماده نشسته بودم تا فرهام خودش از خواب بيدار بشه و حاضرش كنم و ببرمش خونه مامان تا برم سر كار ، هوا بشدت ابري بود و به قول فرهام بادان شديدي مي باريد ، طفلكم فكر مي كرد هنوز شبه و از خواب پا نمي شد ،بالاخره مجبور شدم خودم دست بكار بشم و بيدارش كنم چشماش رو مي ماليد و نگاه هوا مي كرد و با تعجب از اينكه چرا من لباس ددر تنمه مي گفت بيا پيشم لالايي كن بعد از كلي وعده و وعيد و از عشق خونه مامانا و بابا حتن با خوشحالي پاشد و كاپشنش رو  واسه اولين بار پوشيد و گذاشت سريع حاضرش كنم ، با اينكه ديرم بود ولي حيفم اومد عكس اين لحظه رو نگيرم با ديدن دوربين بدو بدو رفت كنار ماشينش و اشاره مي كرد كه اينطوري بگير ...
9 آبان 1391

لالايي

بعد از چند دقيقه سكوت و تعجب من از اين بابت با اين صحنه مواجه شدم اولش باورم نمي شد و اولين كاري كه كردم اين بود كه دست به دوربين شدم و اين لحظه رو شكار كردم ، فرهام كوسن مبل رو آورده بود و جلوي تلويزيون گذاشته بود و در حال تماشاي تلويزيون بدون مي مي و جارو جنجال خودش خوابش برده بود .... ...
9 آبان 1391

مادر........................

عشق آمد در دم آسان شد،خدا را شکر مادر شدم او پاره جان شد خدا را شکر شوق شنیدن ریخت حتی گریه اش در من لبخند زد جانم غزلخوان شد ،خدا را شکر من باغبان تازه کاری بودم اما او یک غنچه زیبا و خندان شد ،خدا را شکر او آمد و باران رحمت با خودش آورد گلخانه ما هم گلستان شد ،خدا را شکر سنگ صبورم،نور چشمم ،  میوه  قلبم شب را ورق زد ،ماه تابان شد ،خدا را شکر مادر شدن یک امتحان سخت و شیرین است دلواپسی هایم دو چندان شد ،خدا را شکر   با مادرم : همیشه در جواب اعتراضهای که بخاطر نگرانیها و دلواپسیهای مادرانه ات می کردم با خنده می گفتی "تا مادر نشی نمی فهمی" و من اکنون می فهمم ، می فهمم م...
24 ارديبهشت 1391
1